معجزه ی فروردین
نوشته شده توسط : دل سوخته

چشم هایم را به راه می دوزم و زیر ِ باران قدم می زنم .
خوب به یاد می آورم ..

ِ
فروردین بود و یک معجزه

.
 

چه کسی می دانست کاراگاه بازی های ِما به معجزه ختم خواهد شد ؟
آن اتفاقات تصادفی نبود ..
خدا می دانست چه چیز پیش روی ِ ماست .
هیچ کدام نمی دانستیم چه پیش روست ؟
و من راه را آغاز کردم .
و تو آمدی ..
در نهایت ِ تعجب و شگفتی ِ من آنی نبودی که باید باشم

به یک باره ورق برگشت .
و چقدر خندیدیم به ندانسته هایمان .
اما من بازی را تمام کردم ..

هیچ چیز دلیل نداشت .

تو اصرار کردی ..
و من مقاومت .
معجزه همان لحظه ی اول بود .
اولین لمس ..
لمسی که آن زمان هیچ حسی را منعکس نمی کرد .
لمسی که از سر ِ عادت و حتی رسم در آشنایی ها صورت می گیرد .
زمان گذشت و من یک به یک دلیل ها را می شمردم .
و اینکه این بار شاید متفاوت باشد .
و بود ..
معجزه من بودم ، و تو .
همه چیز به گونه ای عجیب خوب بود .
طوری که از خوبی ِ زیادش
گاهی برای ِ تنوع ذره هایی از بدی در آن می کاشتیم .
لحظه ها شب و روز نداشت .
همه چیز در هم ادغام گشته بود .
و معجزه در ما ریشه می کرد ..
و باورمان تا دور دست ها با ما همراه بود .
در واژه نامه ی ذهنمان تکرار معنایی نداشت .
هر لحظه که زاده می شد نشانی از تازگی بود .
گذشت ، گذشت ، و گذشت .
هیچ شَکی وجود نداشت .
اما به یک باره همه چیز فرو پاشید ..
هیچ کینه ای نبود .
زمزمه هایی بود از بن بست و دو راهی ها ..
از تفکیک راه و فاصله .
من ایستادم ..
قدم های پوچ برایم معنایی نداشت .
اما تو فاصله را وسعت دادی .
و من هرگز نفهمیدم ایراد ِ آن لحظه ها کجا بود ؟


آن زمان هنوز نمی دانستم وقتی همه چیز خوب پیش می رود
باید به همه ی آن همه چیز شک کرد .

 





:: بازدید از این مطلب : 675
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: