نوشته شده توسط : دل سوخته

اشک وبغض برروح سرگردانم هجوم وحشتناکی اورده بودند

وتا حوالی سحربر پیکربی جانم خنجرمیزدند

اشک میریختم گریه کنان

این اولین شبی نبودکه نتوانستم بخوابم

اخرین شب تنهای من هم نخواهد بود

نمی دوانم چه چیزی را دراین دنیا گم کردم

که اینگونه پریشانم و میترسم

کاش یکی می امد و میگفت

گم شده ام چیست و کجاست

 که بودیم ،نبودیم کسی     کشت ما را غم بی هم نفسی    

تا که رفتیم همه یار شدند     خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آیینه بدانیم چو هست    نه در آن وقت که اقبال شکست 

 

  دیشب بازنتوانستم بخوابم





:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 22 تير 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: