آخر بگو چگونه بیاسایم،وقتی دلم برای تو می گیرد
در این زمان که کودک احساسم،در تنگنای فاصله میمیرد
در این حصار فاصله هایی که،می راندم به گوشه ی تنهایی
آسان دگر نمی گذرد ایام،سخت است بی تو صبر و شکیبایی
دیگر کدام صبر توان دارد،برگیرد این غبار جدایی را
مرغ اسیر در قفس صیاد،کی سر دهد سرود بهاری را
گفتم بهار و یاد نگاه تو،در دل چراغ خاطره روشن کرد
گویی دوباره این تن تبدارم،تن پوش عشق و معجزه بر تن کرد
عشقی لطیف رنگ همان اعجاز،در آن شبی که پنجره هم خندید
آن روزها که با تپش هر صبح،یاس از شمیم موی تو می رویید
اما بهار دلکش و عطر یاس،همواره در تهاجم پاییز است
سهم من از طلوع نگاه تو،دلتنگی غروب غم انگیز است
هرچند من غروب غم انگیزم،در دفترم نمانده سرودی شاد
هرگاه از خیال تو بگذشتم،این شعر را دوباره بخوان در یاد
اینجا کسی هنوز دلش تنگ است،با هر نفس برای تو میمیرد
آخر بگو چگونه بیاسایم،وقتی دلم برای تو می گیرد....